شأن نزول قصیدة خمریة رودکی
رودکی نامدارتر ازآنست که من دراینجا بخواهم دربارهی شخصیتش سخنی بگویم. اما شایسته دیدم که یکی از سرودههای معروفش را در اینجا بیاورم و علت سرایش آنرا بیان کنم. این سرودة بلندبالا که به همت مؤلف تاریخ سیستان برای ما برجا مانده است اکنون به «قصیدة خمریة رودکی» معروف است. این قصیده را رودکی به افتخار بزرگمردی به نام ابوجعفر صفاری- فرماندار سیستان از سال 301 تا 342 خورشیدی- سروده و در مجلس بزم امیر ابونصر سامانی همراه با ساز خوانده است. دربارة این ابوجعفر، مؤلف تاریخ سیستان مینویسد:
| ابوجعفر مردی بود بیدار و سخی و عالِم و اهلِ هنر و از هرعلمی بهره داشت. روز و شب به شراب مشغول بودی و به بخشیدن و داد ودِهِش. مردمانِ جهان اندر روزگار او آرام گرفتند. و هیچ مِهتری به شجاعتِ او نبود اندر این روزگار. و ساعات و اوقات را بخش کرده بود: زمانی به نماز وخواندن [قرآن]، زمانی به نشاط و خوردنِ [باده]، زمانی کار پادشاهی بازنگریدن، زمانی آسایش و به خلوت آرامیدن. و ذکر او بزرگ شد نزدیک مِهترانِ عالم. |
و اما علت سروده شدن خمریه چنان بود که یک سردار دیلمی به نام ماکان کاکی از طرف امیر سامانی حاکمیت ری را داشت. ماکان درصدد شد که از اطاعت امیر سامانی بیرون شود. امیر نصر سامانی از امیر ابوجعفر صفاری که دوست دیرین ماکان بود خواست که نزد ماکان وساطت کند و او را از عواقف گردنکشی بترساند. ابوجعفر فرستادهئی را به ری نزد ماکان فرستاد. ماکان ازاو پذیرائی کرد و نزد خود نگاه داشت. شبی درحین مستی به بهانهئی براو خشم گرفته دستور داد ریشش را تارتار برکندند. سپس چندی اورا نگاه داشت تا ریشش روئید و او را با هدایائی به سیستان بازفرستاد. ابوجعفر توسط یکی از جاسوسانش از قضیه آگاهی یافته بود؛ وچون فرستاده به سیستان برگشت، ابوجعفر دستهئی از سواران گزیده و چالاکش را برداشت و تازان به ری شبیخون زد و ماکان را ربوده به سیستان برد و درآنجا اکرام کرده نزد خود نگاه داشت و شبها با او به میگساری مینشست. یکشب درحال مستی برماکان بهانهئی گرفت و درخشم شد و دستور داد ریشهایش را تارتار برکندند. آنگاه ویرا چندی بداشت تا ریشش باز برآمد و اورا مرخص کرده با احترام به ری برگرداند. داستان این واقعه به امیر نصر رسید و ازکاری که ابوجعفر کرده بود بسیار خوشش آمد. امیر نصر «یکروز شراب همیخورد. گفت: همه نعمتی مارا هست اما بایستی که ابوجعفر را بدیدیمی. اکنون که نیست باری یادِ او گیریم. وهمه مهترانِ خراسان حاضر بودند. یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند. آنگاه که سةکی به او رسید، جامِ سةکی سرمُهر کرد و ده پاره یاقوتِ سرخ و ده تخت جامة بیشبها و ده غلام و ده کنیزک ترک با حُلِی وحُلَل و اسبان وکمرها نزدیک وی فرستاد به سیستان. وآن روز برزبانِ امیر خراسان برفت که اگرنه آنست که بوجعفر قانع است وگرنه آن دل وتدبیر ورای وخرد که وی دارد، همة جهان گرفتستی. ورودکی این شعر اندر این معنی بگفت». «و ما این شعر را به آن یاد کردیم تا هرکه این شعر بخوانَد، امیر بوجعفر را دیده باشد؛ که همه چنین بود که وی گفته است».
اصل این قصیده در تاریخ سیستان 93 بیت است و من در اینجا نیمی ازآن را میآورم:
مادرِ می را بکرد باید قربان | بچة اورا گرفت وکرد به زندان |
E _ MAIL > sajad1995si@yahoo.com