خسرو پرویز ساسانی
پس از انوشیروان، فرزند او هرمزد چهارم به پادشاهی رسید . اما بهدلیل بیسیاستی و سختگیری، موجب نارضایتی مردم را فراهم آورد و همچنین با تحقیر سردار بزرگ ایران، بهرام چوبین، موجب خشم لشکریان شد. بنابراین او را گرفتند و به قتل رساندند. سپس نوه انوشیروان، خسروپرویز بر تخت تکیه زد. اما بهرام چوبین پادشاهی را نپذیرفت و در جنگی که روی داد خسروپرویز شکست خورد و به روم پناهنده شد. و موریس، امپراتور روم او را فرزند خود خواند و چندی بعد خسروپرویز بههمراه سپاهی از روم عازم تیسفون گشت و در راه سپاه آذربایجان نیز به او پیوست و بهرام چوبین در نبردی مغلوب و کشته شد. و خسروپرویز بر تخت نشست و سپاه روم را با پاداش فراوان به کشورشان برگرداند .
خسروپرویز که بر اورنگ کشوری بزرگ با ارتشی نیرومند که میراث کاردانی و سیاستهای خردمندانه انوشیروان دادگر بود، تکیه زده و میرفت تا این میراث گرانبها را در راه اجرای سیاستهای خودخواهانه و بیخردانه خویش بر باد دهد.
آغاز جنگ با روم
تا زمانی که موریس امپراتور روم بود، روابط ایران و روم در کمال صلح و صفا بود. اما در سال 602 میلادی موریس بهدست فوکاس نامی گشتهشد و خسروپرویز به خونخواهی دوست و مددکار خود، به روم لشکر کشید؛ و بهسرعت در میان دو رود (بینالنهرین) دست به پیشروی زد. خوشبختانه نارسیس فرمانده سپاه روم که خسروپرویز تاج و تخت خود را مدیون او میدانست از شناسایی امپراتور جدید فوکاس سرباز زد و راه را برای حمله سپاه ایران بازگذاشت، در نتیجه خسروپرویز بهطور برقآسا انطاکیه، دمشق و بیتالمقدس را فتح کرد و صلیب عیسی مسیح را به تیسفون فرستاد، و یکی از سرداران خود بهنام شهربراز را مأمور فتح مصر کرد، و دروازههای شهر بازرگانی اسکندریه، بدون هیچ مقاومتی بر روی سپاهیان ایران گشوده شد. از سوی دیگر خسروپرویز؛ شاهین، سردار نامی دیگر ایران را مأمور تسخیر آسیای صغیر نمود و بهزودی سپاه ایران خود را به پشت دروازه قسطنطنیه رسانید. پیروزیهای درخشان و پیدرپی ایران، جهان آنروز را شگفتزده کرده بود و هراکلیوس که در سال 610 میلادی امپراتور روم شده بود، از فتوحات سریع و بزرگ خسروپرویز به ستوه آمد و پیشنهاد صلح و پرداخت غرامت و واگذاری بسیاری از شهرها را به ایران داد.
اما خسروپرویز که بر توسن سرکش غرور و سرمستی سوار بود، پیشنهاد صلح را نپذیرفت و این فرصت گرانبها را از دست داد. و متکبرانه پیامی به هراکلیوس فرستاد که با این جمله آغاز میشد:
((از سوی خسرو، خدای روی زمین، به هراکلیوس بنده حقیر خویش))
در پی این پیام، خسرو همچنان سرداران خود را مأمور فتح شهرهای تازه کرد. در این زمان که کارد به استخوان امپراتور روم رسیده بود، و چون درهای صلح را بسته دید، به جان کوشید و توانست در نبردهای پیاپی، سرداران خسرو را متوقف کند و آنان را با شکست مواجه سازد. آتش جنگهای بیهوده و لجوجانه خسروپرویز که 24 سال طول کشید؛ منابع مالی کشور را به باد داد و ارتش ایران را بهشدت فرسوده ساخت. در نهایت هراکلیوس به تیسفون لشکر کشید و خسروپرویز که پادشاهی خودپسند، مغرور، و درعینحال ترسو و ضعیفالنفس بود، از تیسفون فرار کرد. اما سپاه ایران، لشکریان روم را شکست سختی دادند و سپس خسروپرویز را گرفتار ساختند و او را به سبب بیلیاقتی، و به دستور شیرویه فرزند مهترش به هلاکت رساندند و به 37 سال سلطنت او پایان بخشیدند.
خسروپرویز با جنگهای بیخردانه خود که از سال 603 تا 627 میلادی بهطول انجامید، زمینه انحطاط ساسانیان را فراهم کرد.
-----------------------------------------------------------------------------------------
بن مایه:
رضایی، عبدالعظیم. تاریخ دههزارساله ایران
عجایب هفت گانه بارگاه خسروپرویز
گروه فرهنگ، هستی پودفروش _هرچند آخرین پادشاه ساسانی، خسرو پرویز در دورانی حکم راند که در ایران آن روز بحران حاکم بود و در پایان نیز با حمله اعراب شکست خورد و طومار ساسانیان در هم پیچید، اما نام او و دربارش با افسانه های گوناگون عجین شده است.عجایب هفتگانه بارگاه خسروپرویز یکی از آنها است. برخی از این هفت تا واقعی بهنظر میرسند و برخی دیگر بیشتر به افسانه میمانند. از «هفت گنج» یا عجایب بارگاه خسروپرویز بارها در منابع مختلف نامی به میان آمده است. «ساسانیان» اثر «کریستین سن» یکی از منابعی است که به این عجایب اشاره کرده است و از گنج گاو، دستمال نسوز، تاج یاقوتنشان، تخت طاقدیس، طلای مشت افشار، گنج بادآورد و شطرنجی از یاقوت و زمرد به عنوان عجایب هفتگانه بارگاه پادشاه ساسانی نام برده است. فردوسی نیز در قصیده ای، از «هفت گنج» خسروپرویز نام می برد. هندیان بودایی هم به تقلید از «هفت گنج» خسروپرویز، پادشاه ساسانی ، «هفت گوهر» را ترتیب داده بودند.
گنج گاو
کشاورز مثل هر روز، «غباز» (خیش گاو آهن) را برداشت و به سوی مزرعه حرکت کرد. به مزرعه که رسید توشه ظهر را زیر درختی گذاشت و با «غباز» به سمت راست مزرعه رفت. تا «غباز» را در زمین فرو کرد متوجه شیئی سخت شد. با دست شروع به کندن زمین کرد و ناگاه با ظرف قدیمی برخورد کرد. آن را بیرون آورد، ولی باورش نمی شد. ظرف پر از سکه بود. سکه را که نگاه کرد نام اسکندر روی آن حک شده بود. کشاورز برای نشان دادن حسن نیت خود نسبت به پادشاه خسروپرویز ظرف را نزد او برد. شاه فورا دستور داد تا مزرعه را بکنند و ظروف دیگر را از خاک بیرون بکشند. صد کوزه نقره و طلا که مهر اسکندر بر آن حک شده بود، از خاک بیرون آمد. خسرو پرویز، این گنجینه را که یکی از عجایب هفت گانه کاخش بود، گرفت و یکی از کوزه ها را به کشاورز داد. گنج را در جایی از کاخ مخفی کرد و آن را «گنج گاو»نامید.
دستمال نسوز خسروپرویز
یکی دیگر از عجایب بارگاه خسروپرویز دستمال او بود. شاه بعد از هر غذا خوردن با دستمال، دست های خود را پاک می کرد و چون کثیف و چرب می شد آن را درون آتش می انداخت تا آتش آن را تمیز کند، دستمال پاک می شد ولی نمی سوخت. به احتمال قوی جنس این دستمال از پنبه کوهی بوده است.
تاج یاقوتنشان خسرو پرویز
از دیگر عجایب کاخ او تاج خسرویی بود. تاج خسرو پرویز از مقدار زیادی طلا و مروارید ساخته شده بود. یاقوت های به کار رفته در تاج طوری می درخشید که به جای چراغ در شب از آن استفاده می کردند و یاقوت هایش همه جا را روشن می کرد. زمردهایش چشم افعی را کور می کرد. این تاج آنقدر سنگین بود که زنجیرهایی از طلا را از سقف آویزان کرده بودند و تاج را بر این زنجیرهای طلا بسته بودند، طوری که تاج به هنگام نشستن شاه روی سرش قرار بگیرد و سنگینی تاج را احساس نکند.
تخت طاقدیس بارگاه خسروپرویز
یکی دیگر از عجایب بارگاه خسرو تخت طاقدیس اوست. شکل این تخت مانند طاق بود و جنسش از عاج و نرده هایش از نقره و طلا بود. سقف این تخت از زر و لاجورد بود. صور فلکی، کواکب، بروج سماوی، هفت اقلیم، صورت های پادشاهان، مجالس بزم و شکار، بر این سقف، حک شده بود. روی آن وسیله ای برای تعیین ساعت روز نصب شده بود. چهار یاقوت، هر یک به تناسب یکی از فصول سال دیده می شد. بر بالای آن وسیله ای بود که قطراتی مانند قطرات باران را فرو می ریخت و صدایی رعدآسا به گوش می رسید.
طلای مشت افشار
خسروپرویز قطعه طلایی اعجاب انگیز داشت که به طلای مشت فشار یا مشت افشار معروف بود . این قطعه طلا به اندازه مشت پادشاه و چون موم نرم بود. این قطعه زر به هر شکلی حالت می گرفت.این قطعه طلا را از معدنی در تبت برای خسرو استخراج کرده بودندو200 مثقال وزن داشت.
گنج بادآورد
«گنج بادآورد» از عجائب دیگر دستگاه پرویز است. هنگامی که ایرانیان اسکندریه را محاصره کردند، رومیان ثروت شهر را در کشتی هائی نهادند تا به مکانی امن بفرستند، اما باد به جهت مخالف وزید و کشتی به سمت ایرانیان آمد .ثروت را به تیسفون بردند و« گنج باد آورد» نامیدند.
شطرنجی از یاقوت و زمرد
از عجایب دیگر دستگاه پادشاه ساسانی، شطرنج مخصوصی از جنس یاقوت و زمرد بود.
دیگر عجایب منسوب به بارگاه خسروپرویز
خسروپرویز شاید از معدود پادشاهانی باشد که از همسرش نیز در برخی از منابع تاریخی به عنوان یکی از عجایب دربار او نامبرده شده است. در تاریخ ثعالبی به جز آنچه که در بالا اشاره شد ، از زن او شیرین، قصرش تیسفون، درفش کاویانی، رامشگران دربار ساسانی، اسب خسرو به نام شبدیز و فیل سفید دربار نیز به عنوان گنجهای خسرو و عجایب دربار او یاد شده و درباره برخی از آنها توضیحاتی آمده است.
در تاریخ ثعالبی آمده است: «شیرین وخسرو در جوانی دلباخته یکدیگر شدند، اما وقتی خسرو به پادشاهی رسید شیرین را فراموش کرد. شیرین که بار دیگر در پی جلب عشق خسرو برآمده بود، روزی در سر راه شکار او قرار گرفت و آتش عشق فراموش شده در دل خسرو روشن شد.اودر همان لحظه او را به زنی گرفت.شیرین بعد از راهیابی به کاخ پس از چندی مریم بانوی اول زرتشتیان را مسموم کرد و خود زن اول دربار شد.»
اسب خسرو «شبدیز» هم از دیگر عجائب کاخ اوست که در تاریخ ثعالبی از آن نامی بهمیان آمده است .خسرو گفته بود اگر کسی خبر مرگ «شبدیز» را بدهد او را خواهد کشت .هنگامی که« شبدیز» مرد تنها «باربد» جرات کرد نغمه ای را بخواند و در آن خبر مرگ شبدیز را بدهد. او خواند: «دیگر شبدیز نمیخواند و نمیچرد.» شاه گفت:«مگر او مرده است.» وباربد گفت:« شاه چنین فرماید.»
«باربد» خود نیز از عجائب دستگاه پرویز بود .«سرکس» از خنیاگران دربار که به او حسادت می کرد در فرصتی مناسب او را کشت. خسرو وقتی دانست باربد به دست سرکس کشته شده است دستور قتل«سرکس»را هم داد.
-----------------------------------------------------------------------------------------
بن مایه:
ساسانیان از کریستین سن
تاریخ ثعالبی
تاریخ بلعمی
شبدیز اسب افسانه ای
شاپور، صورتگر زرین دست بارگاه خسرو پرویز، در راه ارمنستان بود. بر سر کوهی بلند، معبدی دید. راهش را کج کرد. چرا که از راه، نیمی باقی مانده بود و شب نزدیک می شد. شاپور به مَرکبش مهمیزی زد و از کوه بالا رفت تا به معبد رسید. میهمان پیری شد. راهب دِیر از شاپور پذیرائی کرد. شاپور به گوشه ای خزید و قلم بدست گرفت. شروع به کشیدن پیکره ای کرد. راهب نزدیکش آمد. خواست باب گفتگو را باز کند. دقت کرد. شاپور محو نگارش نقاشی بود. دستش مانند دست چنگ نواز بر کاغذ بالا و پایین می شد. در نظرش چهره ماهروی شیرین را ستایش می کرد و با دستش چهره نگارین خسرو را تندیس می کرد. او در راه انجام کاری بزرگ بود. رساندن خسرو و شیرین به هم...
راهب معبد از نزدیک شدن پشیمان شد. دست شاپور می رقصید و می نواخت و رنگ می پرداخت. راهب عقب رفت. خلوت شاپور را بهم نزد. ساعتی گذشت.
...
- ممکن است غذایی برای خوردن به من بدهید؟!
راهب دیر به سمت شاپور برگشت و گفت: برایت غذا آوردم، ولی آنقدر غرق کار نگارگری بودی که خود را راهیاب خلوتت ندیدم.
شاپور گفت: تندیس کردن صورت خوبچهر برای نظاره ماهرو کار سختی است. مشغول این کار بودم. از شیرین و اسبش شبدیز، برای خسرو گفتم و حالا آمده ام که شیرین را به سوی خسرو ببرم...
راهب نانی به دست گرفت و به سوی شاپور دراز کرد. سپس گفت: آه! شیرینِ خوش اندام. شبدیزِ تیزگام. من تولد هر دو را به یاد دارم. در هنگام تولد شیرین در بارگاه مهین بانو بودم و در هنگام تولد شبدیز در غاری نهفته بر دل همین کوه، مادیان را هنگام وضع حمل پاس می دادم.
شاپور مشتاق شد. گفت: بیشتر بگویید! پیر گفت: تو چنین وصف ناقصی از شبدیز برای خسرو گفته ای و او را این گونه مدهوش کرده ای؟ پس حالا وصف شبدیز را بشنو...
***
هوا دم کرده بود. مادیان در حال موضع حمل بود. پلک چشم چپش می پرید. پیر مرد داخل غار شد و دستی بر یال مادیان کشید. مجسمه مرمرین اسب سیاه بر گوشه غار بود. شاید او هم انتظار می کشید. نفس های مادیان کشدار تر و عمیق شد. به ناگاه نفس بریده ای کشید و سپس با آسودگی چشمانش را بست. پیرمرد به اسب نوزاد نگاه کرد که سعی می کرد روی پایش بایستد. چقدر زیبا بود. شبدیز متولد شده بود.
***
راهب معبد گفت: آری. در غاری در داخل کوهی که این معبد بر آن قرار دارد اسبی از سنگ مرمر سیاه قرار گرفته است. به یاد دارم که مادیانی از دشت روم به این جانب آمد. خود را به اسب سنگی مالید و بارورشد. شبدیز را حامله شد. شبدیزی که به قدرچهار وجب از دیگر اسبان بلندتر بود و پرقدرت تر. سیاه رنگ بود و چون برق و باد می تاخت. به زودی این اسب را ملاقات خواهی کرد. زمانی که به درگاه مهین بانو برسی و آن شمایل هنرمندانه خسرو را به شیرین بنمایی.
شاپور سکوت کرد. به آتش پاک نگریست و ستایش کرد. پیر به سمت در معبد رفت و خارج شد. شاپور خوابید.
***
فرهاد ِ کوهکن، پتک می کوبید و بر کوه بیستون چهره خسرو پرویز را سوار بر شبدیز تندیس می کرد. می کوبید و تصنیف عاشقانه می خواند. ضربه هایش را کمی ظریف تر کرد. کار نگارش شبدیز بر کوه بیستون پایان یافت. فرهاد نگاهی به پیکره سنگی شبدیز کرد و با دستش خاک های آنرا کنار زد. سپس به سمت دیگر کوه رفت. پتک بزرگی برداشت و شروع به کوبیدن کرد. کوه می کند و آواز می خواند. خوش داشت فکر کند که شیرین صدای تصنیفهایش را می شنود. خوش داشت فکر کند که خسرو از صدای مهیب ضربه های پُتکش رعشه می گیرد. محکم تر کوبید. بلندتر خواند. وصف باربد را شنیده بود. سعی کرد پیش خود آواز خوانی و بربط نوازی باربد را مجسم کند. از شدت ضربه های پتکش کمی کاست. صدای کوبیدن پتک به صدای چهارنعل اسب شبیه شد. این بار موزون ضربه زد. کوه از ضربه هایش تکان می خورد. نقش سنگی شبدیز بر کوه می لرزید... لرزید و لرزید... جان گرفت... راه افتاد... چهار نعل تاخت... به کنار چشمه ای رسید... شیرین را که سوارش بود پیاده کرد. شیرین جامه کند و به داخل دریاچه رفت. باید برای اولین دیدار با خسرو آماده می شد. شبدیز از دور سوارانی دید. شیهه کشید. شیرین از آب بیرون آمد و موهای بلند سیاهش را به دور بدنش پیچید. خسرو رو برگرداند. شیرین را نشناخت. فقط پیکری سیمگون دید و رفت. شیرین به سمت مداین رهسپار بود. شبدیز تاخت. تیز رو و خوش پرش و خوش خرام. شیرین به قصر مداین رسید. خسرو را نیافت. شبدیز در اسطبل شاه ماند. شیرین به ارمنستان بازگشت...
شبدیز این بار مرکب خسرو شد. یادگاری بود برای خسرو از شیرین. مونس خسرو بود و در فراق شیرین با او همدردی می کرد...
شبدیز قدم زنان رفت. آرام و بی صدا بی آنکه صدای پایش به گوش کسی برسد. آخر نمی بایست بزمِ مرکّب خوانی های باربد و نکیسا را در شب ازدواج خسرو و شیرین با هیچ صدایی خدشه دار کرد. باربد از زبان خسرو غزل می خواند و نکیسا از زبان شیرین سرود می گفت. یکی بربط به دست داشت و دیگری چنگ. شبدیز شاد بود. در کنار گلگون خرامیده بود و از صدای طرب انگیز جشن لذت می برد. بی رمق بود. خوابید.
... خسرو بر پشت شبدیز نشست. مهمیز زد. شبدیز اسب همیشگی نبود. خسرو دل نگران شد. دستور مراقبت داد. به سر کوه بیستون رفت. پیکره شبدیز ترک خورده بود. غمگین شد. به قصر بازگشت. تهدید کرد. فریاد کشید. مرگ شبدیز چقدر تلخ است. باور نکردنیست. خسرو هشدار داد: هر کس خبر مرگ شبدیز را بیاورد گردن زده خواهد شد...
***
شبدیز مُرد. اسب افسانه ای، جان داد. تنها یک نفر می توانست در سوگ شبدیز خسرو را آرام کند: باربد. مطرب خوش آواز، بربط بدست گرفت و تصنیفی غمگین خواند. وصف شبدیز کرد. خسرو را یارای حرف زدن نبود. یارای گریستن هم نبود. باربد غمگینانه زخمه می زد. خسرو در غم اسب تیز رو و زیبایش شیرین را در آغوش گرفت. بغضش باز شد. آرام گریست...
نوشته شده در دوشنبه ششم شهریور 1385 ساعت توسط سجاد صادقی
E_MAIL> sajad1995si@yahoo.com