١
حسنی
و یه بچه آهوی ناز
ناشر : امید مهر
مولف : زهره رحیمی
نوبت چاپ اول – بهار ٨٣
شمارگان : ١٠٠٠٠
٢
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکی نبود
حسنی یکی یه دونه
نشسته بود تو خونه
حسنی آه بس خسته بود
چشماشو زود بسته بود
حسنی رو خواب برده بود
دنیا رو آب برده بود
رفته به خواب و رویا
به شهر آرزوها
دوچرخه شم برده بود
آه بال در آورده بود
چرخ هاش آنده می شد
اسب پرنده می شد
با اون اسب خیالی
می تاخت چه خوب و عالی
سوار رخش رستم
حسنی نداشت دیگه غم
روی سرش آلاه خود
به پاهاش هم چکمه بود
نیزه و گرز و خنجر
زره و آمان و سپر
می گفت آه من رستمم
قوی ترین آدمم
قوی تر از پلنگم
میرم آه باز بجنگم
میرم اسیر بگیرم
٣
زنده باشم نمیرم
رو اسب خود سوارم
میرم شکار بیارم
شکار آنم حیوونا رو
اسیر آنم اژدها رو
شکار گرگ و پلنگ
چند تا گوزن قشنگ
با تیر آمون چوبی
میام دم غروبی
حسنی با اون همه زور
خوشحال و شاد و مغرور
یکی یکی تیرها را
رها می آرد تو هوا
هی تیر میزد سر سری
این وری و اون وری
صدا اومد ناگهون
انگاری از آسمون
حسنی همون جا ایستاد
به اون صدا جواب داد
رفت طرف اون صدا
به سمت اون بوته ها
صدا نبود ناله بود
پشت گل لاله بود
بچه آهوی ناز بود
روی زمین دراز بود
با چشمونی پر از درد
۴
به تیر اشاره می آرد
روی تنش یه تیر بود
خون می اومد مثل رود
حسنی به سویش دوید
دستی به رویش آشید
تیر رو در آورد از پاش
پارچه رو بست رو زخماش
بچه آهوی زیبا
حسنی رو آرد تماشا
یواش یواش خواب اومد
آفتاب و مهتاب اومد
آهو رو آه خواب گرفت
حسنی رو آفتاب گرفت
خورشید اونو لوس می آرد
صورتش رو بوس می آرد
مادر او رو صدا آرد
حسنی چشماشو وا آرد
حسنی بلند شد از خواب
سلامی آرد به آفتاب
به مامانش سلام داد
رفت تو حیاط مثل باد
یه هو دوچرخشو دید
به خواب خوبش خندید
گفت با صدای خنده
آجاست اسب پرنده
آمون و شمشیر آجاست
تو خوابه یا آه اینجاست
۵
حسنی همش می خندید
دوباره رویا می دید
اما پرید از لباش
خنده خوبش یواش
به یاد آهو افتاد
نشست و گریه سر داد
گفت آه شکار نخواستم
اسب و سوار نخواستم
آهوی زنده خوبه
صدای خنده خوبه
سجاد صادقی
E _ MAIL > sajad1995si@yahoo.com